نمیدونم اسمشو چی بذارم...

حالا که خوابهامو لازم دارم نباید بیش از پنج درصدش یادم بمونه!

نمی دونم چرا همیشه همینجوری میشه، اون از روان نویس سبزه که هر وقت -ینی هر وقت- لازمش دارم نیس! عوضش تو طول هفته همیشه جلو چهارتا چشمامه. آخرش تو دفتر دکی جا موند که جاموند!

این از اینترنت اینجا که هر وقت ما کاری داشتیم، ایمیل فوری فوتی داشتیم یا تو کف یه آهنگ دانلودی بودیم، قطع میشه، عوضش این روزا که کار غیر اینترنتی داریم هر روز بازه بازه!

تا چند وقت پیش تا رنگ جوراب فلانی رو هم تو خواب یادم می موند، اما از همین یه ماه دو ماهی که می قصد کردم چنتا از خوابامو کامل- حالا نه صدو یک درصدی- بنویسم، هیچی که از شون یادم نمی مونه هیچ، خیلی تیریپشونم عوض شده. اصن سیال ذهن شدن! یه دفه از این لوکیشن-به قول بچه های بافرهنگ-  می پرن اونیکی لوکیشن، مثلاً یه جایی می بینم دستم تا آرنج تو دماغمه و طبق معمول داره خون می پاچه رو صحنه، یه دفعه همه چی عوض میشه می بینم نشستم سر کلاس بهره برداری پیشرفته دکی دارن راهکارهای بهره افزایی رو نطق می کنن!


شک ندارم که اینم یکی دیگه از همون قوانین همیشگی حاکم به زندگیه، هر وقت نمی خوای همیشه جلو چشمته، عدل همون موقع که می خوای نیستش، نمیشه!


پ.ن: دیروز رفتیم تئاتر "بادها برای که می وزد؟"، کار چیستا یثربی بود، خوب بود، بازیگر نقش زن عالی بود.

کلاژ

لبانت را می بوسم:
چه شیرین است
طعم گیلاس نیستی!
بیشتر می فشارم
می بُرَد لبانم را
تندی رژ فرانسویش
باز هم می بُرَد
بینی م را
تمام صورتم را
از سوراخ هایم خون می زند،
از خونم خون می پاشد.
و تو را می بینم،
کلاژی شده ای:
دو قو در انتها،
گردن های خمیده،
و یک قلب به بزرگی همه بوسه ها؛
اسکناسی یک دلاری جلو زمینه
و گـُـله به گـُـله میانشان
نقش هایی به خون.

وعر

از پشت آمده بودی
بازویم را گرفتی
خیابان باد شد
به افق پیوست
بارانی دیدم
قطراتش همه تبر
و تنم
که زیر قطراتش سلاخی شد
نمی دانم از گرمای تنت بود
یا از قار قار آن کلاغ:
هر که را می دیدم
دائم به فضا
دائم به هوا
تف می کرد

بادکنک

اگر توی بچگی هام برای یک بار که شده بود بادکنکی داشتم که هیچوقت نمی ترکید، یا اگر اون بادبادکهایی رو که با چوب جارو و روزنامه باطله می ساختم رو با نخی می فرستادم هوا که با هیچ بادی پاره نمی شد، هیچ وقت دیگه این اسباب های بازی رو دوست نمی داشتم! دیگه چه مزه ای داشت اگه بدون اینکه هی اندازه بادکنکمو چک کنم، می تونستم تا میتونستم فوتش کنم!؟ یا اینکه بادبادکم بی هیچ دلهره ای می شد خالِ سیاه تو آسمان پاییزی!؟

حالا که تموم ساعت های زندگیم بدون ثانیه شمار شده ن می فهمم که همه لذت اینها به دلهره از دست دادشون بود. به نیستیشون بود انگار. به لرزیدن های دستی که خیلی بی محابا نمی تونست نخ تیره بادبادکش رو شل کنه. هر چند بازیگوشیش بارها کار دستش می داد.

حالا که فکرم داره ثانیه های زندگی را تندتر می شماره و هی سر بلند می کنه که مبادا انتهای مسیر رو ببینه، می فهمم که چه رازی توی مرگ هست. هنوز هراس انگیزه اما خوب که می بینم تمام لذتهایم با این بودنِ نبودن معنا دار شده. چقدر طول کشید تا بفهمم که تمام لذتِ بادکنکِ زندگی تو همین دلهره و ترس ِترکیدنشه. و اینکه همیشه زیبایی و لذت در کنار نبود و نیستی معنا پیدا کرده.

چقدر من باژگونه می دیده م!

دوست

برخی می گویند دوست اند، از آنها باید ترسید!


برخی دشمن تواند، می گویند باید از آنها ترسید!


برخی می گویند دوستت دارم، آنها ترسناکند!


برخی دوستت دارند، اما نمی گویند، اگر در زندگی نیافتی شان باید از خودت بترسی!


* در هر چهار جمله تاکید روی گفتن- یا نگفتن- است.