همان عشقی که آسمان و زمین را تنها نه، که سرقفلی بهشت را هم به معشوقه هدیه می دهد- البته در رویا!-، هم او در خیابان اسید به معشوقه می پاشد و هم او با پنجاه ضربه چاقو معشوقه را به خون می کشاند.
* خط تیره یعنی سر هم بخوانید لطفاً!
حالا که خوابهامو لازم دارم نباید بیش از پنج درصدش یادم بمونه!
نمی دونم چرا همیشه همینجوری میشه، اون از روان نویس سبزه که هر وقت -ینی هر وقت- لازمش دارم نیس! عوضش تو طول هفته همیشه جلو چهارتا چشمامه. آخرش تو دفتر دکی جا موند که جاموند!
این از اینترنت اینجا که هر وقت ما کاری داشتیم، ایمیل فوری فوتی داشتیم یا تو کف یه آهنگ دانلودی بودیم، قطع میشه، عوضش این روزا که کار غیر اینترنتی داریم هر روز بازه بازه!
تا چند وقت پیش تا رنگ جوراب فلانی رو هم تو خواب یادم می موند، اما از همین یه ماه دو ماهی که می قصد کردم چنتا از خوابامو کامل- حالا نه صدو یک درصدی- بنویسم، هیچی که از شون یادم نمی مونه هیچ، خیلی تیریپشونم عوض شده. اصن سیال ذهن شدن! یه دفه از این لوکیشن-به قول بچه های بافرهنگ- می پرن اونیکی لوکیشن، مثلاً یه جایی می بینم دستم تا آرنج تو دماغمه و طبق معمول داره خون می پاچه رو صحنه، یه دفعه همه چی عوض میشه می بینم نشستم سر کلاس بهره برداری پیشرفته دکی دارن راهکارهای بهره افزایی رو نطق می کنن!
شک ندارم که اینم یکی دیگه از همون قوانین همیشگی حاکم به زندگیه، هر وقت نمی خوای همیشه جلو چشمته، عدل همون موقع که می خوای نیستش، نمیشه!
پ.ن: دیروز رفتیم تئاتر "بادها برای که می وزد؟"، کار چیستا یثربی بود، خوب بود، بازیگر نقش زن عالی بود.