چراغ

پشت سرم را می نگرم:

چراغ های سبز

چراغ های قرمز

روبرویم را:

چراغ های قرمز

چراغ های سبز

تنها در رویاهایم

جاده ها بدون چراغند

و بی تقاطع

سینه آسمان را می شکافند.

رباتی یت

دیشب با یکی از دوستام سرِ بدبختیای زندگی و کلاً عقده هایی که هی گنده تر میشن و هی ما بیشتر نمی بینمشون بحث می کردیم. دیگه بحث به جایی رسید که گفتم "ای کاش ربات بودیم" اصلاً!
حالا از دیشب ساعت 12:03 تا الان داره این تجربه "رباتی"یت ذهنمو نیشگون می گیره. اگه بتونیم از یه چیزایی چشم بپوشیم، بَدَم نیستا! شب تا شب می زننت به برق، سر صبحی هم روشنت می کنن مثل تراکتور کار می کنی، کلی کارای خوب خوب. مثلاً چایی درست می کنی بدون اینکه بخار کتری دستت رو بسوزونه. یا اگه از سر کار له و لورده برگشتی لازم نیست دعا کنی امروز دیگه قانون مورفیِ "آسانسور- دستشویی شدید" نامعتبر شده باشه. اصاً همین دنیای "بدون خروجی" خودش یه "دنیا"س!
بعد تازه یه خوبیای دیگه هم داره: تا دلت بخواد میتونی چش چرونی کنی تو خیابون، هیشکی هم بهت گیر نمیده!
می تونی به بهونه آوردن چایی، یه "جای مناسب" رئیس رو بسوزونی: خب بد برنامه ریزی شده م که این کارو می کنم، دست خودم که نیست که! چه توقعاتی!
از همه اینا مهم تر این که اصلاً لازم نیس فکر کنی.
ولی یه بدی خیلی بزرگ داره، به هر دختری ابراز علاقه کنی مث اموال شخصیش می خردت و ناخنای دست و پاتو لاک می زنه. این یکیش خیلی دردناکه!

آتش

چق... چق...، آتش فندک را روی سیگارش سُراند. نوک سیگارش سرخ شد. همزمان با دودی که جلوی چشمانش به بالای سرش صعود می کرد، آتش فکرهایش که زیر خاکستر روزمرگی و سگ دوانی ها نمودی نداشت گُر گرفت. همینطور که خط خطی شدن عبور ماشین ها از لای دودها را تماشا می کرد، شکستهایش یکی یکی از پشت کنده درخت های پارک سر بر می آوردند. از اینکه نمی توانست از شر آنها خلاص شود آزاری نمی دید، اصلاً می دانست اگر پارک نیاید یا سیگارش را روشن نکند، آنها هم همانجا می مانند. همانجا پشت درخت ها. اما مشکل او این بود که نمی توانست به ندیدنهای -به قول خودش- تهوع آور عادت کند. ندیدنهایی که به نظرش برای همه حکم خوب زیستن را داشت و برای او نزیستن. شاید واقعاً مریض بود- از دوستش شنیده بود که خودآزاری دارد-. اما چیزی که خوب می دانست این بود که ندیدن برایش آزاردهنده تر بود.


در هر بار یادآوری، از زخم های این شکستها روحش خراش هایی می خورد. البته تاب می آورد، تا حالا که اینجور بوده بود. چنگ می اندازند بر روحش و تا می توانند از آن می کنند: "خورده، خورده؛ براده، براده؛ روی زمین، پیش پایش انباشته می شد." اما کار همیشگی اش این بود: هر وقت بلند می شد رویشان پا می گذاشت. و از صدای له شدن شان زیر کفشهایش خنده ش می گرفت و می رفت و جانورها را در پارک جا می گذاشت.

هر روز به سینه فشرده تر

خسته کننده است زندگی در مکانی که هر روز تنگ تر می شود. هر روز به سینه فشرده تر، دم ها سنگین تر. زیستن در جایی که هر ثانیه ماندنش به اندازه صد سال وارونه آویزان شدن از ریسمان های دوزخ روح را می جود.
فکرش را که می کنم کارد هم چیز خوبی است. منتها شجاعت می خواهد. شجاعتی اگر باشد، می شود داغش کرد و گذاشت روی تک تک زخم ها. می شود جلو بینی را گرفت تا بوی سوختنش آزار ندهد، خود آزاری که نداریم! شاید که از رو بروند. زخمها را می گویم. شاید که بسوزند، دیگر سر باز نکنند. به امتحانش که می ارزد. اما همه مشکل این است که شجاعت را نمی شود با حساب بانکی و زور و اینجور چیزها ساخت.