چق... چق...، آتش فندک را روی سیگارش سُراند. نوک سیگارش سرخ شد. همزمان با دودی که جلوی چشمانش به بالای سرش صعود می کرد، آتش فکرهایش که زیر خاکستر روزمرگی و سگ دوانی ها نمودی نداشت گُر گرفت. همینطور که خط خطی شدن عبور ماشین ها از لای دودها را تماشا می کرد، شکستهایش یکی یکی از پشت کنده درخت های پارک سر بر می آوردند. از اینکه نمی توانست از شر آنها خلاص شود آزاری نمی دید، اصلاً می دانست اگر پارک نیاید یا سیگارش را روشن نکند، آنها هم همانجا می مانند. همانجا پشت درخت ها. اما مشکل او این بود که نمی توانست به ندیدنهای -به قول خودش- تهوع آور عادت کند. ندیدنهایی که به نظرش برای همه حکم خوب زیستن را داشت و برای او نزیستن. شاید واقعاً مریض بود- از دوستش شنیده بود که خودآزاری دارد-. اما چیزی که خوب می دانست این بود که ندیدن برایش آزاردهنده تر بود.
در هر بار یادآوری، از زخم های این شکستها روحش خراش هایی می خورد. البته تاب می آورد، تا حالا که اینجور بوده بود. چنگ می اندازند بر روحش و تا می توانند از آن می کنند: "خورده، خورده؛ براده، براده؛ روی زمین، پیش پایش انباشته می شد." اما کار همیشگی اش این بود: هر وقت بلند می شد رویشان پا می گذاشت. و از صدای له شدن شان زیر کفشهایش خنده ش می گرفت و می رفت و جانورها را در پارک جا می گذاشت.