امشب خیال می کردم: یک دشت تا افق، محصولش گندم، و خاکش آنچنان که مترسکهاش سیب میوه می دهند؛ تو را با دوچرخه مان رها می کنم از سراشیب -لابد با سرعت خیال- می پرسی دوچرخه؟ کدام دوچرخه؟ من شاید نشنوم آخر محو تماشام تماشای رد هزارها گاز روی تن هزارها سیب.
مسلم
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1391 ساعت 10:04 ب.ظ
وااااااقعا شعر دردناکیه این
نمیدونم چرا حسش از ته ذهنم نمیره انگار
:)
چه شیک!
دوس داشتم