تماشا


امشب خیال می کردم:
یک دشت تا افق،
محصولش گندم،
و خاکش آنچنان که مترسکهاش
سیب میوه می دهند؛
تو را با دوچرخه مان
رها می کنم از سراشیب
-لابد با سرعت خیال-
می پرسی دوچرخه؟
کدام دوچرخه؟
من شاید نشنوم
آخر محو تماشام
تماشای رد هزارها گاز
روی تن هزارها سیب.

نظرات 2 + ارسال نظر
م دوشنبه 29 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:33 ق.ظ

وااااااقعا شعر دردناکیه این
نمیدونم چرا حسش از ته ذهنم نمیره انگار

:)

فاطمه جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:20 ب.ظ

چه شیک!
دوس داشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد