خسته که می شوم صندلی را می گردانم، از پنجره رو به شرق پشت سرم به دورها خیره می شوم. از طبقه سوم هم می شود نوک کوه ها را دید. اینطوری ظاهراَ از خستگی چشم کم می کنم.
شاهکمان و سنتور بمِ between the heaven and me، نگاه به آن انتهاها: بایستی خستگی را اینطور در کرده باشم هر روز. آن کرانه ها، آنجا که بورخس نشسته، هنوز دارد دنبال صفحه بدونِ پشتِ کتابِ بی نهایتش می گردد، کافکا خم شده روی میزش نقش سایه های هول خودش را میکشد، شاید مثلن می خواهد فراموش کند که در سرزمین محکومان چرخ دستگاه نخواهد در رفت و خدا بیواسطه کلام خیلی مقدسش را بر پیشانی آدم سوزاند، می سوزاند... و پرنس میشایوسکی – همان میشیکینِ ابلهِ داستایوسکی خودمان که من اینطور صدایش میکنم- دارد روی زمین میرعشد. همه میپیچند توی سوراخ های شاهکمان و من فرو میروم در به اصطلاح هیچیِ کرانه.
کسی از آن ور میزم صدایم می کند، کسی که میداند چقدر دلم برای دانه های برفی که هیچوقت به چشم ندیده ام و میدانم که هیچ وقت هم نمیبینم تنگ شده. باز هم فریاد میزند، شاید می ترسد که بروم، می ترسد شاید بشوم نقطه، خط، پا نویس ها.
خسته که می شوم هوا برفی می شود.
اینجا داره کم کم خلوت میشه آقا مسلم
دوست میدارم این خلوتی را
:)