سوار بر صداها

صداها می آیند
از خاک
از تن،
سوار بر آنها
تو می آیی.
روبروی آینه
شلخته چشمانم را وارسی می کنم.
باز پلک هایم سنگین شده است:
از بی خوابی و بیشتر
از شوق دیدنت در اوهام.

آتشگه

می گن: "زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست" خب قبول!
بازم میگن: "گر بیفروزیش رقص شعله اش از هر کران پیداست" با فرض قبول این دومی هم، یکی بیاد به من بگه که من کجاهاشو دقیقاً بیفروزم؟
واضح تر بگم: هر جایی شو که می افروزم یه جای دیگه ش از سرما به فنا میره. ایراد از منه؟ از این فندکه؟ از باد سردیه که همیشه میاد و قراره همچنان بیاد؟ از چیه ؟

نبود

به عقیده ای "نبود"ِ کسی- یا چیزی- همان زیاد شدنِ تدریجیِ کمبود او است. اما حقیقت این است که "نبود" ناگهانی است. یعنی یکهو دچارش می شوی، در چنبره اش می افتی. "نبود" خلا است. عدمِ وجودِ کسی در وجودِ خود ماست که که تا قبل از احساس "نبود" انگاری از آن با خبر نبودیم. انگار وجودِ او از درونِ ما بیرون جهیده و مثل یک سیاهچاله جزئی از ما را که فقط با وجودِ او هستی می یافت به درون خودش می کشد. انگار نی اش را در درون ما فرو می برد و خودش را می مکد؛ آنهم یکهویی!

و ما هم طبق معمول – یعنی بر حسب عادات بشریمان- بایستی این عدم وجود درونیمان را با چیزی – بیربط حتی-  پر کنیم. با غم، غرور، نکبت و نفهمی، حتی لودگی. در هر حال نمی فهمیم که این "نبود" با این چیزهای نامربوط پر نمی شود، بلکه بیشتر-عین رسِ آب خورده- آماس می کند و همه درونمان را می تواند بترکاند.