شمع ها
روی میز آب می شوند
دست ها
طاقت سوزش ندارند
قدیمترها هم وضع همینطور بود؟
یعنی شیرین هم پوست دستش مهمتر از آب شدن شمع مجنون بود؟
کنجکاوم بدانم قطره های فرهاد روی دستی ملتهب سرد شد یا که نه! روی یک طاقچه ی سرد سوسو زد و سوسو زد و ...!
خسته شدم از بس که دنبال ساحل گشتم!
از بس که امید به وجود این ساحل رو درخودم زنده نگه داشتم!
ای کاش بلد بودم به امواج عادت کنم!
حرف برای گفتن زیادست. گوش شنوا هم کما و بیش می توان یافت. اما چه سود از این گفتن و شنیدن، وقتی هر کلمه ای معنایی خصوصی دارد و هر معنایی، مصادیقی به واگرایی تعداد شنونده ها؟
بکت می گفت: نمی دانم چرا می نویسم.
برایم واضح است که او می نوشت چون بین نوشتن و ننوشتن، ننوشتن برایش حکمی عذاب آورتر داشت! ننوشتن پیش رویش کابوسی می نمود، که مرگ هم در برابرش کوچک بود.
اما من...
می نویسم نه برای هیچ سودی و نه برای ایجاد ارتباط. نه برای ماندگاری. نه برای بانگ و فریاد. و نه حتی برای ایجاد و آرزوی تغییر. می نویسم چون نوشتن لذتی است ناب.
می نویسم، چون که اگر دردی در نوشتن باشد لذتبخش تر از بی دردیِ ننوشتن است.
پ.ن: موقتاً همینجام تا ببینم خدا چی می خواد!