شمع ها و طاقچه های سرد

شمع ها

روی میز آب می شوند

دست ها

طاقت سوزش ندارند

 

قدیمترها هم وضع همینطور بود؟

یعنی شیرین هم پوست دستش مهمتر از آب شدن شمع مجنون بود؟

کنجکاوم بدانم قطره های فرهاد روی دستی ملتهب سرد شد یا که نه! روی یک طاقچه ی سرد سوسو زد و سوسو زد و ...!

سایه ها و خرسنگ ها

مسیری بی انتها به مقصدی مشخص!
بن بستی بسته شده به دیواری منقوش. منقوش به سایه ای.
مسیرِ انتظار، مسیرِ زخم، مسیری به فراخی زمینِ کوه های پنبه شده و بی بنا؛ پر از خرسنگ هایی که هیچ باد و آبی با صدای اساطیریش ذره ای از گوشه هایش را نسفته.
انتظار در این وادی معنایش هر چه می خواهد باشد، نتیجه ش رسیدن نیست. رسیدن وهمی است که امیدِ همان سایه ی بن بست می آفریند. سرابی است که ساربان و قافله را یکجا به شن های روان می سپارد.
هزاران دوست می دارند که ندیده، سایه را خود به یاری چیزهایی که باز هم خود ساخته و پرداخته اند بازآفرینند، شاید هم بپرستند حتی!
و من خوشتر می دارم به همان نوایِ اساطیریِ سایشِ آب به خرسنگ ها و نغمه روانفریبِ سفتنِ باد به صخره هایِ این راه، تا ابد گوش نهم؛ تا اینکه یک عمر به کشیدنِ بومِ خیالِ سایه ی آن بن بست سر به زیر افکنده باشم.

ساحلی مثل امواج

خسته شدم از بس که دنبال ساحل گشتم!

از بس که امید به وجود این ساحل رو درخودم زنده نگه داشتم!

ای کاش بلد بودم به امواج عادت کنم!

لذتِ درد

حرف برای گفتن زیادست. گوش شنوا هم کما و بیش می توان یافت. اما چه سود از این گفتن و شنیدن، وقتی هر کلمه ای معنایی خصوصی دارد و هر معنایی، مصادیقی به واگرایی تعداد شنونده ها؟

بکت می گفت: نمی دانم چرا می نویسم.

برایم واضح است که او می نوشت چون بین نوشتن و ننوشتن، ننوشتن برایش حکمی عذاب آورتر داشت! ننوشتن پیش رویش کابوسی می نمود، که مرگ هم در برابرش کوچک بود.

 

اما من...

 می نویسم نه برای هیچ سودی و نه برای ایجاد ارتباط. نه برای ماندگاری. نه برای بانگ و فریاد. و نه حتی برای ایجاد و آرزوی تغییر. می نویسم چون نوشتن لذتی است ناب.

می نویسم، چون که اگر دردی در نوشتن باشد لذتبخش تر از بی دردیِ ننوشتن است.

 


پ.ن: موقتاً همینجام تا ببینم خدا چی می خواد!