وعر

از پشت آمده بودی
بازویم را گرفتی
خیابان باد شد
به افق پیوست
بارانی دیدم
قطراتش همه تبر
و تنم
که زیر قطراتش سلاخی شد
نمی دانم از گرمای تنت بود
یا از قار قار آن کلاغ:
هر که را می دیدم
دائم به فضا
دائم به هوا
تف می کرد

بادکنک

اگر توی بچگی هام برای یک بار که شده بود بادکنکی داشتم که هیچوقت نمی ترکید، یا اگر اون بادبادکهایی رو که با چوب جارو و روزنامه باطله می ساختم رو با نخی می فرستادم هوا که با هیچ بادی پاره نمی شد، هیچ وقت دیگه این اسباب های بازی رو دوست نمی داشتم! دیگه چه مزه ای داشت اگه بدون اینکه هی اندازه بادکنکمو چک کنم، می تونستم تا میتونستم فوتش کنم!؟ یا اینکه بادبادکم بی هیچ دلهره ای می شد خالِ سیاه تو آسمان پاییزی!؟

حالا که تموم ساعت های زندگیم بدون ثانیه شمار شده ن می فهمم که همه لذت اینها به دلهره از دست دادشون بود. به نیستیشون بود انگار. به لرزیدن های دستی که خیلی بی محابا نمی تونست نخ تیره بادبادکش رو شل کنه. هر چند بازیگوشیش بارها کار دستش می داد.

حالا که فکرم داره ثانیه های زندگی را تندتر می شماره و هی سر بلند می کنه که مبادا انتهای مسیر رو ببینه، می فهمم که چه رازی توی مرگ هست. هنوز هراس انگیزه اما خوب که می بینم تمام لذتهایم با این بودنِ نبودن معنا دار شده. چقدر طول کشید تا بفهمم که تمام لذتِ بادکنکِ زندگی تو همین دلهره و ترس ِترکیدنشه. و اینکه همیشه زیبایی و لذت در کنار نبود و نیستی معنا پیدا کرده.

چقدر من باژگونه می دیده م!

دوست

برخی می گویند دوست اند، از آنها باید ترسید!


برخی دشمن تواند، می گویند باید از آنها ترسید!


برخی می گویند دوستت دارم، آنها ترسناکند!


برخی دوستت دارند، اما نمی گویند، اگر در زندگی نیافتی شان باید از خودت بترسی!


* در هر چهار جمله تاکید روی گفتن- یا نگفتن- است.

اسب های پشت پنجره

تکان دهنده ترین نمایشنامه ای که در مورد جنگ و ارزشهای وابسته به آن خواندم. ماجرای یک زن در سه نقش: مادر، دختر و همسر. مردها شیفته جنگ اند و هر سه در این راه تلف می شوند. زن ها نیز علیرغم آنچه تصور می رود که باید نقشی منفعل داشه باشند، نقشی فعال دارند منتها برای ابراز ارزشهای زنانه خود.

اسبها که می بایست مظهر نجابت باشند، عزرائیلهای داس به سم(!) شده اند که جا به جا جانِ مردان جنگی را -که اتفاقاً شیفته آنهایند- می گیرند. نویسنده از این حد پوچ شمردن ارزش های جنگ هم بالاتر می رود و در صحنه ای درخشان مرد سوم- که در انتهای نمایشنامه و حتی حین خواندن بنا به اشاره های ضمنی می توان پی برد که تمام این مردها مردِ نوعی اند- توسط نیروهای خودی و زیر چکمه های خودی له می شود؛ آنهم فقط به خاطر شور –چقدر ظاهر این واژه به شعور نزدیک است ولی در معنا...!- جنگ و جنگ آوری!

زنگی فدا شده به پای جنگ و ارزشهای حقیقی فنا شده به خاطر ارزش های پوچِ جنگ زندگی را آکنده است. یکی از بدیع ترین پردازش ها سوررئالیستی، موضوع چکه آب سیاه – آبی که در واقع باید مایه حیات باشد!- از شیر آشپزخانه است. آبی که با صدای چکه هایش اهل خانه به آرامش می رسند، سیاه رنگ شده است، در ادامه مقدار ریزش آن کم می شود، و فقط دودی سیاه در انتهای نمایش از آن باقی می ماند. این دود سیاه درست همانجا که مرد سوم- همسر- زیر لگد چکمه های  نیروهای خودی له می شود از شیر بیرون می آید.

شروعی جذاب: پیک وارد می شود.

و پایانی جذابتر: پیک (با محبت) – به همسر مقتول-:

        روی من حساب کنین خانم، من هم اسمم هانس1 ئه.


خواندن این شاهکار را از دست ندهید!

(1)     اسم شوهرِ زن و سرهنگِ ارتش که شوهرِ زن نیز خود را مرید آن می داند.

 

اسب های پشت پنجره/ ماتئی ویسنی یک/ تینوش نظم جو/ نشر نی/ 88 صفحه

تسامح خوشایند

انسانها از همه چیز می دانند، از همه جا، از نا کجاها حتی. البته به جز یک چیز؛ اینکه پیش از اینکه بگویند می دانند، یک واژه "فکر" هم اضافه کنند. بدبختی تمامِ نوعِ انسان فقط سر همین تسامح است. همین تسامح خوشایند:

"همانقدر که فکر می کنند می دانند، مطمئن اند می دانند".