نبود

به عقیده ای "نبود"ِ کسی- یا چیزی- همان زیاد شدنِ تدریجیِ کمبود او است. اما حقیقت این است که "نبود" ناگهانی است. یعنی یکهو دچارش می شوی، در چنبره اش می افتی. "نبود" خلا است. عدمِ وجودِ کسی در وجودِ خود ماست که که تا قبل از احساس "نبود" انگاری از آن با خبر نبودیم. انگار وجودِ او از درونِ ما بیرون جهیده و مثل یک سیاهچاله جزئی از ما را که فقط با وجودِ او هستی می یافت به درون خودش می کشد. انگار نی اش را در درون ما فرو می برد و خودش را می مکد؛ آنهم یکهویی!

و ما هم طبق معمول – یعنی بر حسب عادات بشریمان- بایستی این عدم وجود درونیمان را با چیزی – بیربط حتی-  پر کنیم. با غم، غرور، نکبت و نفهمی، حتی لودگی. در هر حال نمی فهمیم که این "نبود" با این چیزهای نامربوط پر نمی شود، بلکه بیشتر-عین رسِ آب خورده- آماس می کند و همه درونمان را می تواند بترکاند.

مچاله

همه ی بود و نبودِ تنهاییت در فهمیده نشدنت یا "نفهمیدنت" نهفته است. از آنها که دورند شروع می شود؛ بعد به نزدیکتر ها می رسد. بعد متوجه می شوی که این موجِ "نفهمیدنت" به نزدیکترین ها رسیده، بهترین دوستها و پدر و مادر و برادر و خواهر و استاد و شاگرد و.... اینجا دیگر متوجه شده ای- یعنی بهتر است که اینطور باشد!- که در لاک خودت تنها شده ای.
اما ترس باز هم نزدیکتر خوابیده است: آنجا که می فهمی که این موجِ "نفهمدینت" به خودت هم رسیده. ترسناک است - که قبول کنی خودت هم خودت را نمی فهمی- .  مچاله می شوی. لاک تنهاییت مچاله ات می کند.

از عشق و اسید و چاقو

آدمهای عاشق یا "احمقند" یا "خیلی-شجاع*"!
البته نوع دومش تا آنجا شجاعند که بتوانند با شجاعتشان حماقتشان را تضمین کنند.
انگار در عشق گریزی از حماقت نیست:

همان عشقی که آسمان و زمین را تنها نه، که سرقفلی بهشت را هم به معشوقه هدیه می دهد- البته در رویا!-، هم او در خیابان اسید به معشوقه می پاشد و هم او با پنجاه ضربه چاقو معشوقه را به خون می کشاند.


* خط تیره یعنی سر هم بخوانید لطفاً!

گاوتر ها

هیچ گاوی آنقدر گاو نیست که قلب گاو دیگری را بشکند.

آدمها چقدر دوست دارند زیادی گاو باشند! گاوتر بودن را خوب بلدند!
هیچ وقت در شرارت، "ما می توانیم" های آدمها کاذب نیست.

...

کاش لرزش دستها همیشه از پیری بود. و خیسی کف آنها از همان بیماری که نمی دانم اسمش چیست. و حافظ یک بار هم که شده طرفش را می شناخت و به جای فال های عاشق کُشش، یه فحش مثبت هیژده، یه اردنگی مَشتیی میزد توی صورتت.