تکان دهنده ترین نمایشنامه ای که در مورد جنگ و ارزشهای وابسته به آن خواندم. ماجرای یک زن در سه نقش: مادر، دختر و همسر. مردها شیفته جنگ اند و هر سه در این راه تلف می شوند. زن ها نیز علیرغم آنچه تصور می رود که باید نقشی منفعل داشه باشند، نقشی فعال دارند منتها برای ابراز ارزشهای زنانه خود.
اسبها که می بایست مظهر نجابت باشند، عزرائیلهای داس به سم(!) شده اند که جا به جا جانِ مردان جنگی را -که اتفاقاً شیفته آنهایند- می گیرند. نویسنده از این حد پوچ شمردن ارزش های جنگ هم بالاتر می رود و در صحنه ای درخشان مرد سوم- که در انتهای نمایشنامه و حتی حین خواندن بنا به اشاره های ضمنی می توان پی برد که تمام این مردها مردِ نوعی اند- توسط نیروهای خودی و زیر چکمه های خودی له می شود؛ آنهم فقط به خاطر شور –چقدر ظاهر این واژه به شعور نزدیک است ولی در معنا...!- جنگ و جنگ آوری!
زنگی فدا شده به پای جنگ و ارزشهای حقیقی فنا شده به خاطر ارزش های پوچِ جنگ زندگی را آکنده است. یکی از بدیع ترین پردازش ها سوررئالیستی، موضوع چکه آب سیاه – آبی که در واقع باید مایه حیات باشد!- از شیر آشپزخانه است. آبی که با صدای چکه هایش اهل خانه به آرامش می رسند، سیاه رنگ شده است، در ادامه مقدار ریزش آن کم می شود، و فقط دودی سیاه در انتهای نمایش از آن باقی می ماند. این دود سیاه درست همانجا که مرد سوم- همسر- زیر لگد چکمه های نیروهای خودی له می شود از شیر بیرون می آید.
شروعی جذاب: پیک وارد می شود.
و پایانی جذابتر: پیک (با محبت) – به همسر مقتول-:
روی من حساب کنین خانم، من هم اسمم هانس1 ئه.
خواندن این شاهکار را از دست ندهید!
(1) اسم شوهرِ زن و سرهنگِ ارتش که شوهرِ زن نیز خود را مرید آن می داند.
اسب های پشت پنجره/ ماتئی ویسنی یک/ تینوش نظم جو/ نشر نی/ 88 صفحه
انسانها از همه چیز می دانند، از همه جا، از نا کجاها حتی. البته به جز یک چیز؛ اینکه پیش از اینکه بگویند می دانند، یک واژه "فکر" هم اضافه کنند. بدبختی تمامِ نوعِ انسان فقط سر همین تسامح است. همین تسامح خوشایند:
"همانقدر که فکر می کنند می دانند، مطمئن اند می دانند".
پشت سرم را می نگرم:
چراغ های سبز
چراغ های قرمز
روبرویم را:
چراغ های قرمز
چراغ های سبز
تنها در رویاهایم
جاده ها بدون چراغند
و بی تقاطع
سینه آسمان را می شکافند.
در هر بار یادآوری، از زخم های این شکستها روحش خراش هایی می خورد. البته تاب می آورد، تا حالا که اینجور بوده بود. چنگ می اندازند بر روحش و تا می توانند از آن می کنند: "خورده، خورده؛ براده، براده؛ روی زمین، پیش پایش انباشته می شد." اما کار همیشگی اش این بود: هر وقت بلند می شد رویشان پا می گذاشت. و از صدای له شدن شان زیر کفشهایش خنده ش می گرفت و می رفت و جانورها را در پارک جا می گذاشت.