دل ِ تنگ

کارد می زنم
رگ می برم
اما نمی چکی
اما نمی تراوی.
تنگ می کند دل ام
خون بی حضور تو.

ویرِ داستایوسکی

بعضی موقع ها دلت می خواد یه کاری کنی که مزه ش فقط تو غیر متعارف بودنشه! مثلاً تو سرمای زیر صفر بستنی زعفرونی میهن بزنی تو رگ! یه چیزی تو مایه های ایراد گرفتنای زنای باردار، اسمش چی بود؟ هاان ویر. خولاصه اینکه ویری داریم این روزها منتها صد البته بدون درد زایمان!

الان تو این سرشلوغی دلم کشیده همه چیو ول کنم دو سه روز تعطیلیه رو بیفتم رو "شیاطین" داستایوسکی بزرگ! چرا داستایوسکی؟ خودمم نمی دونم درست و حسابی -اصاً مگه زن باردار می دونه چرا زغال اخته؟- شاید چون جواب الانامو میده، تواستوی و فاکنر نمی دن می دونم اینو. از کافکا و سلین و بکت و بورخس و... هم خسته شده ام فعلاً! دلم همون فضای شبه مسیحایی و سرشار از جنون و معصیت "ابله" رو می خواد. اصلن دلم لک زده برای تنه زدن های مالیخولیاییه قهرمان(!) "یادداشت های زیر زمینی". من داستایوسکیم میاد میفهمی!!! 

...

چکاچاک خنده هایت مثله می کند بومِ هستیم را. مانده ام این بوم پاره پاره را کجا پنهان کنم، مصون از گزند وقاحتِ معصومانۀ آسمان و نَفَسِ نیستی زمین.

کفِ بی بیراهه

نشسته بودی،
انتهای همه بیراهه های کفِ دستم
و ناگزیری خودِ سرنوشت بود.
آن روز را می گویم
آن روز که همه جا تنگ آغوشم بودی
توی مترو، پشت بام
حتی اتاق رئیس.
چه سخت شده بود لباس پوشیدن!

***


حالا با کف های سوخته،

تنها نشان مانده
-بر این کفِ سوخته  ی بی بیراهه-
بوی سوختگی است،
و مسافری سرگردان
در پهنه ای به گنگی طالع سوخته اش.

شانس ها، گاوهای پرنده

رفتم پیش متخصص برای گوشم. دکتر می گه: یه قطره چشمی می نویسم، شب به شب می ریزی تو  بینی ت! از دیروز تا حالا به قضیه خوش شناسی و پرواز گاوها دارم فکر می کنم و پشت سر هم به حکمتِ خدا و خوش شانسی خودم درود می فرستم. آخه فکرِ فرو کردن شیاف به چشم برای درمان دردِ گوش هم واقعاً زجرآوره.