90/12/19

دیروز:

کوه

برف

انگشتهایم

خیس و

گرم


امروز:

خانه

بخاری

لحظه هایم

لیز و

سرد

قایق

قایق سوراخی شده ام. سواری هم ندارم- مرا گذاشتند و رفتند. البته آنقدرها هم آب درونم جمع نمی شود که فرو بروم. از سنگینی ام باد هم نمی تواند تکانم بدهد.

اولش به کمک کشتی های بزرگ -که شانسی از اینجا می گذرند- امید داشتم اما کشتی به قایق بی سرنشین چه کار دارد؟- این را بعدها فهمیدم.

بعد از آن فهمیدم از شانس نیست که غرق نمی شوم: دریا هم به قایق بی سرنشین کاری ندارد، بی سرنشین اجازه غرق شدن هم نمی دهد. حتی در طوفان شدید، حتی اگر سوراخ باشد.

90/11/23

کاش می توانستم به زبان بیاورم تمام تصویرهای غریبی که با بعضی اتفاقهای بی ربط اما مشخص تداعی می شوند: تصاویری همیشه ثابت که با شنیدن بعضی موسیقی ها، دیدن بعضی افراد، دیدن -و نه لزوماً خواندن- مجلات ادبی سال های پنجاه تا شصت، شنیدن اسم بعضی اشخاص و باریدن برف جان می گیرند و هیچ چیزشان به زبان نمی آید، درش نمی گنجد.
آخرالزمانی، زیبا، تسخیرساز، والا و عذاب آور: چون به بیان نمی آیند -راستش را بگویم در توصیف این رویاگونه ها تنها در آوردن واپسین صفت، شک به خود راه نمی دهم.- 

جلسه اول - شَعاری

دیروز اولین جلسه سه تارم با آقای شَعاری بود. طبق شنیده هام و انتظاری که داشتم بسیار خوش برخورد و متین بودن و با حوصله تدریس کردن و توضیحات دادن. برای جلسه اول دو قطعه از درویش خان یکی رِنگ اصفهان با عنوان پریچهر و پریزاد - همون موسیقی معروف تیتراژ سریال کیف انگلیسی با تنظیم آقای فخرالدینی- و یه رنگ ماهور باز هم از درویش خان. قطعاتی که سخت نیستن ولی چیزی که شعاری از من خواست و ریزه کاریهایی که گذاشت تو اجرا، چیزیه که باید روش وقت بذارم.


اما بدبختی اینجاست که دوره آقای علیزاده هم داره شروع می شه و یازدهم اسفندماه گفتن بیاید تست بدید. بعد، از کل قطعاتی که گفتن تست می گیریم، من یکی شم تا حالا نزدم. بهتره بگم که به گوشم هم نخورده بود تا همین چهار پَن روز پیش! موندم بپیچونمش یا نه! بپیچونم؟ آره؟؟

البته یه چیز مشخصه: سر کلاس کسی غیر از خودش نمی رم. اگرم تیریپ کلاسا مکتب خونه ای به شیوه محمدرضاخان لطفی الممالک باشه که دیگه مشخصه تکلیف: روزای من بیست و چهار ساعت بیشتر نیستن، سر راه هم هر چی وایسادم کسی یه سکه یه ثانیه ای تو کاسه م ننداخت!

جدایی با بوق و فحش خوارمادر

مطمئناً هنرمندی به اسم اصغر فرهادی کلی زحمت کشیده تا تونسته برسه به چهارشنبه سوری، درباره الی و جدایی نادر از سیمین. البته نقش ذوق و خلاقیت به عنوان ضامن موفقیت هر هنرمندی انکار ناپذیره. حالا همه دارن جیغ و هورا می کشن که فرهادی فلان جایزه رو برده.-واقعن هم بایستی به ایشون تبریک گفت.- اما با همه این اوصاف من با یه چیزی نمیتونم کنار بیام اونم یه ترکیب بچه گانه، خشن و مزخرفه: غرور ایرانی، غرور ملی، و همه اینجور ترکیبهایی که بعضیا با شنیدنش تو این مواقع مو به بدنشون سیخ میشه یا ستون فقراتشون مورمور میشه.


اگه کار ایشون رو به عنوان هنرمند قبول دارید یعنی به هنر اعتقاد دارید، هنر اتفاقا با غرور و خودبینی فردی سر سازگاری که نداره (روند تاریخی حضور هنرمند رو در نظر بگیرید متوجه می شید که هنرمند بیشتر می کوشه تا خودش رو از هنرش حذف کنه تا اینکه بخواد خودشو اثبات کنه) هیچ، به دلیل تعهد گریزی ش از هر مسلک و ایدئولوژی ای (ناسیونالیسم ایرانی، مذهب، سیاست و...) ملیت و ملیت گرایی و کلاً این جور ترکیباتِ "از بقیه سواری بگیر" رو بر نمی تابه.


میزان علاقه به هنر و اثر هنری در میزان و نحوه تاثیر پذیری از اون خلاصه می شه: اگر از نمایش نسبی گرایی اخلاقی "جدایی" کسانی درکی جز مفاهیم خشن و مبتذل غرور ملی و افتخار ایرانی و... ندارن، مطمئنا نفهمیدن چی گفتم. پس بی خیال! زنده باد ورزشگاه آزادی! بوووووووق با فحش خوارمادر!