برادر زاده

چند روزی هست که یه کوچولو به خونواده دادش بزرگم اضافه شده. من که هنوز افتخار آشنایی با جناب ایشون رو نداشتم ولی شنیده ها حاکی از اینه که قیافه تن بسیار شبیه به منه.


پدرم امروز زنگ زده می گه: آره همه چیش عین توئه. چشم و گردی صورت و... فقط یه چیزیش فرق داره اونم گوشاشه، گوشاش به گوشای من رفته بیشتر.

می گم باباجان مگه گوشای من به گوشای تو نرفته؟ میگه هاااان؟ چرا خب!


می خواد هر طور شده یه چیزیشو شبیه خودش کنه ابوی گرام :))

جر زن!

فکر می کنم عمل نمی کنم
فکر نمی کنم عمل می کنم

فکر می کنم عمل ن...

فکر نمی کنم عمل م...

فکر م...

فکر نمی کنم عمل م...


تو که می دانستی آی کیو ام نمی کشد. چرا این مکعب را گذاشتی توی دستم؟ اصلن خودت بچرخانش، آنقدر بچرخان که آن جمله طلایی جور شود. جر نزن! می دانم می خواهی آن کلمه سه حرفی را جور کنی. همیشه حرف آخرت به همین میم ر گاف ختم شده.

دو قدمی

یکی از نتایج بررسی های شبانه روزی کودک درونم:

آدمها از دور همگی ایده آلن: خوش اخلاق، خوش برخورد، با ادب، صلح جو، خوشگل و خوشتیب و الی آخر یعنی دقیقاً همان تصوری که از قدیسان تو ذهن و ناخودآگاه وجود داره.

وقتی که همون آدمها به دوقدمی می رسن، یک کلام رذل می شن.

اما کشف جدید کودک درونم می شه مربوط به موقعی که چنتا از عکسای خیلی- خیلیییی- بزرگ شده "حشرات در دوقمی چندش آور" رو دید. ایشون شک کردن که شاید آدم ها هم از نمای خیلیییی نزدیک همینطور باشن- ینی رذل نباشن!-.

این فرضیه بنا به عادتی که آدمها دارن -ینی رسیدن از فرضیه به حکم کلی با استدلال های از نوع دو قدمی- منجر به این نتیجه شد که: آدمها از نمای خیلیییی نزدیک خیلی هم ناز و خواستنی اند- لابد عین کرک و پشم حشرات!- فقط به این دلیل که در نمای خیلی نزدیک حقارت اون ها هم قابل مشاهده می شه. البته هنوز نتونسته فرق کرک و پشم رو تشخیص بده برای همون مونده که حقارت متناظر با کرکه یا پشم.

91/1/25

تصمیم گرفتن رابطه ای مستقیم با احمق شدن دارد.


از آن رو مصدر شدن – و نه بودن- را به کار می برم که هر فردی درجه ای از حماقت را بسته به شرایط لحظه ای دارد. برخی تصور می کنند بین انسان های احمق و غیر احمق مرزی وجود دارد، غافل از آنکه نخست خود این تصور نوعی حماقت است -اگر بلاهت نباشد- و دوم اینکه پذیرش "احمق شدن" برایشان دشوار است.


باری در این لحظات، سخت منتظر آمدن موجی از حماقت ام که خیلی وقت است سراغم نیامده تا بتوانم تمام معادلات را حل(!) کنم، سرخوش و خجسته بروم پی زندگیم.


پاره پاره

"گویا زندگی دارد چهرۀ واقعیش را به من نشان می دهد. به نظرم حالا دیگر باید این چیزها را برای خودم بگویم، بگویم که میل گنگی به مردن دارم. و این کلمه را دیگر از این پس جدای از خودم نمی دانم. میل گنگی به تنها بودن دارم، در عین حال می دانم از وقتی که کودکیم را پشت سر گذاشتم، بعد از ترک آن خانوادۀ حیله گر، دیگر تنها نیستم. نوشتن کتاب را به زودی شروع می کنم. آنچه در فراسوی اکنون می بینم همین است، در برهوتی بی انتها که در هر جایش گسترۀ حیاتم برایم آشکار می شود."


این پاره ای است از رمان "عاشق" مارگریت دوراس، ترجمه قاسم روبین. این پاره شده است تمام پاره پاره های این روزهای ام. عین توپ چهل تکه، عین پازل کودکی-نوجوانی-جوانی ام، عین رمان نو دارد پاره هایم به دوخت و درزهایشان دهن کجی می کنند، دارم جر می خورم!