کفِ بی بیراهه

نشسته بودی،
انتهای همه بیراهه های کفِ دستم
و ناگزیری خودِ سرنوشت بود.
آن روز را می گویم
آن روز که همه جا تنگ آغوشم بودی
توی مترو، پشت بام
حتی اتاق رئیس.
چه سخت شده بود لباس پوشیدن!

***


حالا با کف های سوخته،

تنها نشان مانده
-بر این کفِ سوخته  ی بی بیراهه-
بوی سوختگی است،
و مسافری سرگردان
در پهنه ای به گنگی طالع سوخته اش.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد