اگر توی بچگی هام برای یک بار که شده بود بادکنکی داشتم که هیچوقت نمی ترکید، یا اگر اون بادبادکهایی رو که با چوب جارو و روزنامه باطله می ساختم رو با نخی می فرستادم هوا که با هیچ بادی پاره نمی شد، هیچ وقت دیگه این اسباب های بازی رو دوست نمی داشتم! دیگه چه مزه ای داشت اگه بدون اینکه هی اندازه بادکنکمو چک کنم، می تونستم تا میتونستم فوتش کنم!؟ یا اینکه بادبادکم بی هیچ دلهره ای می شد خالِ سیاه تو آسمان پاییزی!؟
حالا که تموم ساعت های زندگیم بدون ثانیه شمار شده ن می فهمم که همه لذت اینها به دلهره از دست دادشون بود. به نیستیشون بود انگار. به لرزیدن های دستی که خیلی بی محابا نمی تونست نخ تیره بادبادکش رو شل کنه. هر چند بازیگوشیش بارها کار دستش می داد.
حالا که فکرم داره ثانیه های زندگی را تندتر می شماره و هی سر بلند می کنه که مبادا انتهای مسیر رو ببینه، می فهمم که چه رازی توی مرگ هست. هنوز هراس انگیزه اما خوب که می بینم تمام لذتهایم با این بودنِ نبودن معنا دار شده. چقدر طول کشید تا بفهمم که تمام لذتِ بادکنکِ زندگی تو همین دلهره و ترس ِترکیدنشه. و اینکه همیشه زیبایی و لذت در کنار نبود و نیستی معنا پیدا کرده.
چقدر من باژگونه می دیده م!
لایک عمیق ! :دی
منم لایک سطحی!
نشد تفاهم نداشته باشیما :دی
این واقعععا قشنگه خداییش
Mamnoun :)
نمک زندگی به همین اختلاف سلیقهاس دیگه
چه نگاه جالبی...
بعد من چرا انقدر متعلق به گذشته م؟!
سطر اول رو که میخونم، میشم یه دخترک 4-5ساله، توی خونه ای تو مرکز تهران، حوالی بازار و مناطق قدیمی.
دخترکی که بادکنک بزرگ سبز یا سفید رنگ ش رو برده تو حیاط تا باهاش بازی کنه و باد اون رو میبره تو حیاط خونه همسایه.
میرم بالاپشت بوم که بادکنک بزرگم رو ببینم
آه... چه بد... بادکنکنم...
مرغ و خروس های آن پیرزن کثیف، بادکنکنم را ترکاندند
و اشک است که از گوشه چشمم میچکد...
پیرزن کثیف دیگه کیه نجوا :))
آره، کثیف، از لحاظ چرک و اینا
اصن اون خونه بغل خونه مون عین خرابه بود، نمیدونم چه جور اونجا زندگی میکرد
شاید جادوگر مادوگر بوده؟ شبا ساوار جارو نمیشد به سمت ماه تیک آف کنه ؟ :دی