چکاچاک خنده هایت مثله می کند بومِ هستیم را. مانده ام این بوم پاره پاره را کجا پنهان کنم، مصون از گزند وقاحتِ معصومانۀ آسمان و نَفَسِ نیستی زمین.
مسلم
شنبه 23 مهرماه سال 1390 ساعت 03:02 ب.ظ
نشسته بودی،انتهای همه بیراهه های کفِ دستمو ناگزیری خودِ سرنوشت بود.آن روز را می گویمآن روز که همه جا تنگ آغوشم بودیتوی مترو، پشت بامحتی اتاق رئیس.چه سخت شده بود لباس پوشیدن! ***
حالا با کف های سوخته،
تنها نشان مانده-بر این کفِ سوخته ی بی بیراهه-بوی سوختگی است،و مسافری سرگرداندر پهنه ای به گنگی طالع سوخته اش.
مسلم
یکشنبه 10 مهرماه سال 1390 ساعت 04:02 ب.ظ