از این روزها

1) روزی چندبار به این قضیه فکر میکنم که تا کی میخوام کار مهندسی انجام بدم. روزی چند بار چون روزی چندین بار به این نتیجه می رسم که خسته کننده ترین کارهای دنیا رو دارم انجام می دم. بگذریم از بی اعتقادیم به مهندسی و کلن علم.

هیچ سوراخ فراری هم نیست فعلن.


2) دیشب رفته بودم جشن تولد مهدی. نگو تولد علی هم بوده ولی اینقد قضیه سکرت قرار بوده باشه که به مهمونا هم نگفتن! منم طبیعتا هدیه ای نگرفته بودم برای علی. البته خیلی سه نشد، مهمان و میزبان خیلی نمیتونستن تمرکز داشته باشن بفهمن چی به چیه!


3) اگه دوست دختر مهدی نخواسته بود ازم احتمال خیلی زیاد نمی رفتم جشن تولد. سر تا ته شب خودمو شکنجه میکردم که این حرکتا زیاد مسخره نیست. هر چند لامپ دسشویی خونه مهدی برای گرفتن تمرکز کمک زیادی کرد، اما آخرشم نتونستم به خودم بقبولونم که گرفتن جشن تولد اساساً عمل مبتذلی نیست. ینی چی واقعن!؟ جشن بگیریم که دنیا اومدیم؟ چرا جشن نگیریم که گاوا برخلاف گربه ها شیر خوشمزه میدن اونم تو اِشِل بشکه نه سی سی؟ یا چرا ربایش قطب های غیرهمنام آهنربا پدیده ی خوب و مناسبی برای رقصیدن نیست؟ من که هوای عالی امروز رو بهونه ی بهتری می دونم برای جشن گرفتن تا روز دریافت مجوز ورود به جایی که خودش رو شاخ گاوه، بالاش پر از عقرب و خرس، وسط اینا هم رمه رمه خر!

(خط آخر عاریتی از خیام)