خویشتن

بی آسمان به درونم فرو میریزم. غباری میشوم،گَردی در آغوشت: نشسته برپشت نسیم، دشتهای بی انتها را تا انتها می تازم: تا آسمان! غبار در آغوش آسمان! می گویند رومانتیک است، بچگانه ست: من بچگی هایم را لای چرخها و بلبرینگها گذراندم همان روزها که روزی بود و روزگاری بود! خاک بود، آب بود و چرخ و انگار همه چیز و البته هزاران هزار معادله که برآیندشان فقط نقض بود: تیغشان زیر گلویشان پیش از تولد! و تو درست آخرینِ روزهایی که بود، سرازیر شدی به چشمهام، به تمامی در خویش، تنم: همان روز که چرخِ روزهایی که بود، آخرین غیژش را لای فرودت به کام فرو خورد.

آخرین تکانم آخرین رعشه در چشمهات است، چشمهایی که ترس اند، تباهی خویش اند، تلاشی تن اند و رویشِ در خویشتن.