شانس ها، گاوهای پرنده

رفتم پیش متخصص برای گوشم. دکتر می گه: یه قطره چشمی می نویسم، شب به شب می ریزی تو  بینی ت! از دیروز تا حالا به قضیه خوش شناسی و پرواز گاوها دارم فکر می کنم و پشت سر هم به حکمتِ خدا و خوش شانسی خودم درود می فرستم. آخه فکرِ فرو کردن شیاف به چشم برای درمان دردِ گوش هم واقعاً زجرآوره.

جاده

نزدیک شدن، دلِ آلوده شدن می خواهد. دلِ آزردن. دلِ آزرده شدن.

مثل اینکه واقعاً نمی دانیم روی سال نوری را همین فاصله دل ها کم می کند؛ که هر کدام به بهانه ای خودخواهانه، تلسکوپی روی دوش به دنبال مسیرهایی آسمانی می گردیم، آنهم برای گریز. غافل از این که با این وسیله ها هر چه بیابیم این یکی را دیگر نمی شود دید: جاده ای که خود کشیده ایم بین خود و دیگران، بین خود و خود حتی.
با آسفالتی از چرک، چرک دل های خودمان. و زخم دره هایی عمیق... فراخ... بی پل ... بی افق.

زنگ های انشا

بعضی مواقع که باران می آید، یاد کلاس انشای دوران راهنمایی می افتم. قدیم ها باران که می آمد، جا به جا آبگیر می شد. معلم ادبیات هم که خودش از گلی شدن و تنی به طبیعت زدن نمی هراسید، کلاس را به صف می کرد و به مقصد گندمزار بیرون محله از مدرسه بیرون می برد. به کنار گندمزار که می رسیدیم از روی دفتر حضور و غیاب شروع می کرد به خواندن اسامی بچه ها تا بیایند و انشاشان را بخوانند. به خیلی از انشاها نمره ای یکسان می داد چون می دانست تکراری و کپی پیست اند، و نمره همه شان هم به اندازه زحمت پاکنویس- اگر به آن دفترهای چروک و کثیف و خورشی و ... می شد گفت پاکنویس!- شدنشان. اغلب از اسم من می پرید وآنرا نمی خواند. تا پایان کلاس، که می گفت: "مسلم بیا بخون!" موقع خواندنم همه ساکت می شدند به چز چنتا دوست صمیمی که به کلنجار رفتن انگشتام می خندیدند. عادت همیشگیم موقع خواندن انشا بود. همینجور آنها را به هم می سابیدم. یادم نیست آخرش تونستم اصلاحش کنم یا نه.
معلم و بچه ها پشت به گندمزار، و من روبروی آن جمعیت می ایستادم و انشایم را البته بیشتر برای گندمزار و دشت چه فراخ می خواندم؛ آخر تا دبیرستان همه درسها را توی طبیعت می خواندم. بازکردن کتاب در خانه به یک معنا برایم ناممکن بود. انشا که تمام می شد معلم لبخندی می زد -انگار جلو دوربین صدا سیما مجبور بود ادای خندیدن را درآورد یعنی در این حد خنده اش ایده آل در ذهنم مانده!- و نمره بالای کلاس را می نشاند در دفتر بدون حاشیه انشام.
این سناریو(!) بارها تکرار شد، حتی سال سوم که معلم هم عوض شد و به جای لبخند، بیشتر زبانی تعریف می کرد، اما به دبیرستان که آمدیم همه چیز عوض شد، جدی شد، خشک شد، بیروح و ماشینی و به یک کلام "آدم بزرگانه" شد. کلاسهای انشا که هیچ، درس انشا هم جمع شد و به جاش درس مزخرف زبان فارسی آمد! هیچ وقت از فرموله کردن چیزهایی که قابل فرمول شدن نیستند خوشم نیامده!
مدرسه را هم کوبیده اند و جایش مدرسه ای چند طبقه با امکانات زده اند. ولی بعید می دانم معلم هایش مسیر گندمزار را بلد باشند، چون دیگر گندمزاری وجود ندارد. معلم انشا را هم چند ماه پیش دیدم. دیگر آن انگشتر مهربان در دستانش نبود و توی تعمیرگاه آنقدر ساییدگی لاستیک ماشینش برایش اهمیت داشت که دستان کودکِ کارگر که دو دستی آچار 14 را می چرخاند به چشمش نیاید.

بهمن

دلم برف می خواد. نه یه روز و دو روز باریدن ها! نه!! تو بگو تگرگ، اصلاً خودِ بهمن. از همونها که باید توی کوه و کوهپایه هاش بیاد. منتها اینبار تو تمام کوچه و خیابون و سوراخ سنبه های تهران. اصلاًبذار بمیریم همگی زیر آوارش!

در زیر آوار برف مردن لذتی هست که عمرررراً در سققققط شدن تو گرمای 50 درجه این روزا وجود داشته باشه! جان تو!!