مچاله

همه ی بود و نبودِ تنهاییت در فهمیده نشدنت یا "نفهمیدنت" نهفته است. از آنها که دورند شروع می شود؛ بعد به نزدیکتر ها می رسد. بعد متوجه می شوی که این موجِ "نفهمیدنت" به نزدیکترین ها رسیده، بهترین دوستها و پدر و مادر و برادر و خواهر و استاد و شاگرد و.... اینجا دیگر متوجه شده ای- یعنی بهتر است که اینطور باشد!- که در لاک خودت تنها شده ای.
اما ترس باز هم نزدیکتر خوابیده است: آنجا که می فهمی که این موجِ "نفهمدینت" به خودت هم رسیده. ترسناک است - که قبول کنی خودت هم خودت را نمی فهمی- .  مچاله می شوی. لاک تنهاییت مچاله ات می کند.

از عشق و اسید و چاقو

آدمهای عاشق یا "احمقند" یا "خیلی-شجاع*"!
البته نوع دومش تا آنجا شجاعند که بتوانند با شجاعتشان حماقتشان را تضمین کنند.
انگار در عشق گریزی از حماقت نیست:

همان عشقی که آسمان و زمین را تنها نه، که سرقفلی بهشت را هم به معشوقه هدیه می دهد- البته در رویا!-، هم او در خیابان اسید به معشوقه می پاشد و هم او با پنجاه ضربه چاقو معشوقه را به خون می کشاند.


* خط تیره یعنی سر هم بخوانید لطفاً!

گاوتر ها

هیچ گاوی آنقدر گاو نیست که قلب گاو دیگری را بشکند.

آدمها چقدر دوست دارند زیادی گاو باشند! گاوتر بودن را خوب بلدند!
هیچ وقت در شرارت، "ما می توانیم" های آدمها کاذب نیست.

...

کاش لرزش دستها همیشه از پیری بود. و خیسی کف آنها از همان بیماری که نمی دانم اسمش چیست. و حافظ یک بار هم که شده طرفش را می شناخت و به جای فال های عاشق کُشش، یه فحش مثبت هیژده، یه اردنگی مَشتیی میزد توی صورتت.

نمیدونم اسمشو چی بذارم...

حالا که خوابهامو لازم دارم نباید بیش از پنج درصدش یادم بمونه!

نمی دونم چرا همیشه همینجوری میشه، اون از روان نویس سبزه که هر وقت -ینی هر وقت- لازمش دارم نیس! عوضش تو طول هفته همیشه جلو چهارتا چشمامه. آخرش تو دفتر دکی جا موند که جاموند!

این از اینترنت اینجا که هر وقت ما کاری داشتیم، ایمیل فوری فوتی داشتیم یا تو کف یه آهنگ دانلودی بودیم، قطع میشه، عوضش این روزا که کار غیر اینترنتی داریم هر روز بازه بازه!

تا چند وقت پیش تا رنگ جوراب فلانی رو هم تو خواب یادم می موند، اما از همین یه ماه دو ماهی که می قصد کردم چنتا از خوابامو کامل- حالا نه صدو یک درصدی- بنویسم، هیچی که از شون یادم نمی مونه هیچ، خیلی تیریپشونم عوض شده. اصن سیال ذهن شدن! یه دفه از این لوکیشن-به قول بچه های بافرهنگ-  می پرن اونیکی لوکیشن، مثلاً یه جایی می بینم دستم تا آرنج تو دماغمه و طبق معمول داره خون می پاچه رو صحنه، یه دفعه همه چی عوض میشه می بینم نشستم سر کلاس بهره برداری پیشرفته دکی دارن راهکارهای بهره افزایی رو نطق می کنن!


شک ندارم که اینم یکی دیگه از همون قوانین همیشگی حاکم به زندگیه، هر وقت نمی خوای همیشه جلو چشمته، عدل همون موقع که می خوای نیستش، نمیشه!


پ.ن: دیروز رفتیم تئاتر "بادها برای که می وزد؟"، کار چیستا یثربی بود، خوب بود، بازیگر نقش زن عالی بود.