آخر چو چشم مستت من نیز ناتوانم

ای دوست گاه گاهی میکن به من نگاهی

آخر چو چشم مستت من نیز ناتوانم

عراقی


چه تخیلی داری! یکی طلبت عراقی! مث سگ بهت حسودیم شد. 

between the heaven and me

خسته که می شوم صندلی را می گردانم، از پنجره رو به شرق پشت سرم به دورها خیره می شوم. از طبقه سوم هم می شود نوک کوه ها را دید. اینطوری ظاهراَ از خستگی چشم کم می کنم.


شاهکمان و سنتور بمِ between the heaven and me، نگاه به آن انتهاها: بایستی خستگی را اینطور در کرده باشم هر روز. آن کرانه ها، آنجا که بورخس نشسته، هنوز دارد دنبال صفحه بدونِ پشتِ کتابِ بی نهایتش می گردد، کافکا خم شده روی میزش نقش سایه های هول خودش را می­کشد، شاید مثلن می خواهد فراموش کند که در سرزمین محکومان چرخ دستگاه نخواهد در رفت و خدا بی­واسطه کلام خیلی مقدسش را بر پیشانی آدم سوزاند، می سوزاند... و پرنس میشایوسکی – همان میشیکینِ ابلهِ داستایوسکی خودمان که من اینطور صدایش می­کنم- دارد روی زمین می­رعشد. همه می­پیچند توی سوراخ های شاهکمان و من فرو می­روم در به اصطلاح هیچیِ کرانه.


کسی از آن ور میزم صدایم می کند، کسی که می­داند چقدر دلم برای دانه های برفی که هیچوقت به چشم ندیده ام و می­دانم که هیچ وقت هم نمی­بینم تنگ شده. باز هم فریاد می­زند، شاید می ترسد که بروم، می ترسد شاید بشوم نقطه، خط، پا نویس ها.

خسته که می شوم هوا برفی می شود.


بوی باران

باران آمد،

بویت نیامد.

کاش لباسهات را

کمی پایین تر

زیر ابرها پهن می کردی!

سقوط

چند سال نوری؟
کجایی زمین؟
آشنایی با سقوط
زمین.
تشنه خونی
مگر نه همیشه؟
زمین!
خون زمین، خون!
خونم حلالت زمین
کجایی زمین؟
زمین!
زمین!
زمییییییی...

بلندتر بخند

برگ هایم می لرزد،
اما
تو بلندتر بخند
فاصله ها است تا پاییز.