زنگ های انشا

بعضی مواقع که باران می آید، یاد کلاس انشای دوران راهنمایی می افتم. قدیم ها باران که می آمد، جا به جا آبگیر می شد. معلم ادبیات هم که خودش از گلی شدن و تنی به طبیعت زدن نمی هراسید، کلاس را به صف می کرد و به مقصد گندمزار بیرون محله از مدرسه بیرون می برد. به کنار گندمزار که می رسیدیم از روی دفتر حضور و غیاب شروع می کرد به خواندن اسامی بچه ها تا بیایند و انشاشان را بخوانند. به خیلی از انشاها نمره ای یکسان می داد چون می دانست تکراری و کپی پیست اند، و نمره همه شان هم به اندازه زحمت پاکنویس- اگر به آن دفترهای چروک و کثیف و خورشی و ... می شد گفت پاکنویس!- شدنشان. اغلب از اسم من می پرید وآنرا نمی خواند. تا پایان کلاس، که می گفت: "مسلم بیا بخون!" موقع خواندنم همه ساکت می شدند به چز چنتا دوست صمیمی که به کلنجار رفتن انگشتام می خندیدند. عادت همیشگیم موقع خواندن انشا بود. همینجور آنها را به هم می سابیدم. یادم نیست آخرش تونستم اصلاحش کنم یا نه.
معلم و بچه ها پشت به گندمزار، و من روبروی آن جمعیت می ایستادم و انشایم را البته بیشتر برای گندمزار و دشت چه فراخ می خواندم؛ آخر تا دبیرستان همه درسها را توی طبیعت می خواندم. بازکردن کتاب در خانه به یک معنا برایم ناممکن بود. انشا که تمام می شد معلم لبخندی می زد -انگار جلو دوربین صدا سیما مجبور بود ادای خندیدن را درآورد یعنی در این حد خنده اش ایده آل در ذهنم مانده!- و نمره بالای کلاس را می نشاند در دفتر بدون حاشیه انشام.
این سناریو(!) بارها تکرار شد، حتی سال سوم که معلم هم عوض شد و به جای لبخند، بیشتر زبانی تعریف می کرد، اما به دبیرستان که آمدیم همه چیز عوض شد، جدی شد، خشک شد، بیروح و ماشینی و به یک کلام "آدم بزرگانه" شد. کلاسهای انشا که هیچ، درس انشا هم جمع شد و به جاش درس مزخرف زبان فارسی آمد! هیچ وقت از فرموله کردن چیزهایی که قابل فرمول شدن نیستند خوشم نیامده!
مدرسه را هم کوبیده اند و جایش مدرسه ای چند طبقه با امکانات زده اند. ولی بعید می دانم معلم هایش مسیر گندمزار را بلد باشند، چون دیگر گندمزاری وجود ندارد. معلم انشا را هم چند ماه پیش دیدم. دیگر آن انگشتر مهربان در دستانش نبود و توی تعمیرگاه آنقدر ساییدگی لاستیک ماشینش برایش اهمیت داشت که دستان کودکِ کارگر که دو دستی آچار 14 را می چرخاند به چشمش نیاید.

نظرات 4 + ارسال نظر
مشتاق یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:51 ب.ظ

عالی بود...

:)

قاصدک یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:03 ب.ظ

من که تا ذهنم یاری میکنه معلم های انشامون ، یا دبیر ریاضی بودن یا زبان و به جای انشا درسهای خودشونو میدادن . تو کل سال شاید چند بار انشا میخوندیم که به یکی دو نفر بیشتر نمیرسید اغلب هم داوطلبی بود و من همیشه داوطلب بودم . پارسال یکی از همین انشاها رو تو وبلاگم گذاشتم و وقتی تایپش میکردم خودم خنده ام گرفته بود :دی
منم از زبان فارسی متنفرم اما به شدت فرمول پذیره ! گرچه من فقط موقع امتحان چند تا ساختارش رو حفظ کردم و الان هم هیچی یادم نیست : اسمایلی یه رفوزه
گندمزار رو خیلی دوست دارم . هم وقتی سبزه هم وقتی طلایی رنگ میشه . بچه که بودیم تو مزرعه های گندم وقتی گندم ها رسیده بود ، خوشه های گندم رو روی آتیش میگرفتیم . کباب میشد و میخوردیم . اولش که حرف گندمزار زدین ، پرت شدم تو اون روزا :))

ای ول گندم بلالی :))
ما کلاً تو این چیزا همیشه پایه "خوردن حلال بردن حروم "بودیم :دی

آرزو چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:20 ب.ظ http://arez00.com/

لذت بردیم... :)‏

:)

قلم شنبه 19 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:07 ق.ظ http://puzzle-of-existence.blogfa.com

یه معلم انشا داشتیم که برادرش فوت شده بود...دختری بود شیفته ی برادرش و او رفته بود..بی نهایت نازک دل...شاگردی داشت که هنگام خشک کردن موهایش جلوی بخاری نفتی ، موها اتش گرفته بودند و سوخته بود..دائما از او برایمان میگفت..از برادرش میگفت..ما را به تماشای فیلم بچه های آسمان برد ، برگشت از فیلم ، انگار روزها گریه کرده باشد...

دوستش نداشتم هیچ وقت...ولی در زندگی ام تاثیر گذار بود....
حالا نمیدانم کجاست..دلم ، خواست دوباره ببینمش...با این نوشته ، به این فکر افتادم الان کجاست ؟ سرکدام کلاس دارد درس میدهد ؟ چطور زندگی میکند ؟

امیدوارم با دیدنش "یکه" نخورید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد