نوشتن

به پست هام یه نگاه میکنم می بینم چندین ماه یک بار یه چیزی مینویسم اینجا. خیلی وقته به این نتیجع رسیدم که وب نویس نیستم. من باید با خودکار رو کاغذ کاهی بنویسم: شخصیت پیرمردیم به تایپ و چک کردن نظرات عادت نداره مثل اینکه!

از این گذشته چیزهایی هم که دوست دارم بنویسم بیش از اندازه خصوصی ن، اونقدری که حتی از نوشتن بعضیهاشون توی دفترچه م هم ترس دارم!

به نظرم کلن فرآیند وحشتناکیه نوشتن حالا میخواد هرکجا باشه. به چند دلیل:

اول اینکه واقعن خسته کننده ست. از نه ساعت گزارش آنالیز نوشتن هم بیشتر!!


دوم و از اون مهمتر اینکه همیشه با یک سری چیزها درگیری که نمیتونی بیانشون کنی ــ خیلی وحشتناکتر اون موقعیه که میبینی داری اون چیزها رو تحریف شده می نویسی چون اصولا راهی جز تحریف برای بیانشون وجود نداره: همین که بیان میشن خصلت ناب شون رو از دست میدن و با خودت میگی ااااه این تاپاله کجا و اون کجا!- کلن حس رمانتیک فلج کننده ایه!


سوم اینکه با فاصله گرفتن از نوشته ت دو احساس کشنده میان سراغت: اولی اینکه چقدر نوشته ت سطح پایین و مسخره ست! و دومی اینکه چقدر اینها خصوصی ان، اینقدر که با وحشت یک سری هاشونو همون اول امحا میکنی! اینطوری حس تبری شدن از بیان حقایقی جلف و شخصی رو برای خودت میخری، البته در تمام این مدت یکی داره توی ذهنت دائمن تکرار میکنه که "همه نوشته ها خصوصی هستند!" و باز هم البته تو بهش گوش نمیدی چون مسئله شخصی رو می تونی تحمل کنی ولی مبتذل و جلف بودن یک چیز دیگه ست!


از آدمایی که همه چیزو مبتذل -لابد با ژست روکانتن- می بینن بی رودربایستی بدم میاد! خودم هم سعی میکنم چس ناله های به قولی روشنفکرانه نکنم، منتها فعلن یه فیلتر، یه حس مهیب نمیذاره که خیلی از چیزهایی که دوست دارمو بنویسم. گشادی هم که همیشه هست!

خویشتن

بی آسمان به درونم فرو میریزم. غباری میشوم،گَردی در آغوشت: نشسته برپشت نسیم، دشتهای بی انتها را تا انتها می تازم: تا آسمان! غبار در آغوش آسمان! می گویند رومانتیک است، بچگانه ست: من بچگی هایم را لای چرخها و بلبرینگها گذراندم همان روزها که روزی بود و روزگاری بود! خاک بود، آب بود و چرخ و انگار همه چیز و البته هزاران هزار معادله که برآیندشان فقط نقض بود: تیغشان زیر گلویشان پیش از تولد! و تو درست آخرینِ روزهایی که بود، سرازیر شدی به چشمهام، به تمامی در خویش، تنم: همان روز که چرخِ روزهایی که بود، آخرین غیژش را لای فرودت به کام فرو خورد.

آخرین تکانم آخرین رعشه در چشمهات است، چشمهایی که ترس اند، تباهی خویش اند، تلاشی تن اند و رویشِ در خویشتن.

دست می کشم...

دست می کشم به پاهایم:

مثل دُمی بریده

از تنی بی حاصل

خوابی ابدی مور...

مور...

مورمور می کنند.

این روزها ثانیه ای یک فکر 

به من فرو می رود.

از این روزها

1) روزی چندبار به این قضیه فکر میکنم که تا کی میخوام کار مهندسی انجام بدم. روزی چند بار چون روزی چندین بار به این نتیجه می رسم که خسته کننده ترین کارهای دنیا رو دارم انجام می دم. بگذریم از بی اعتقادیم به مهندسی و کلن علم.

هیچ سوراخ فراری هم نیست فعلن.


2) دیشب رفته بودم جشن تولد مهدی. نگو تولد علی هم بوده ولی اینقد قضیه سکرت قرار بوده باشه که به مهمونا هم نگفتن! منم طبیعتا هدیه ای نگرفته بودم برای علی. البته خیلی سه نشد، مهمان و میزبان خیلی نمیتونستن تمرکز داشته باشن بفهمن چی به چیه!


3) اگه دوست دختر مهدی نخواسته بود ازم احتمال خیلی زیاد نمی رفتم جشن تولد. سر تا ته شب خودمو شکنجه میکردم که این حرکتا زیاد مسخره نیست. هر چند لامپ دسشویی خونه مهدی برای گرفتن تمرکز کمک زیادی کرد، اما آخرشم نتونستم به خودم بقبولونم که گرفتن جشن تولد اساساً عمل مبتذلی نیست. ینی چی واقعن!؟ جشن بگیریم که دنیا اومدیم؟ چرا جشن نگیریم که گاوا برخلاف گربه ها شیر خوشمزه میدن اونم تو اِشِل بشکه نه سی سی؟ یا چرا ربایش قطب های غیرهمنام آهنربا پدیده ی خوب و مناسبی برای رقصیدن نیست؟ من که هوای عالی امروز رو بهونه ی بهتری می دونم برای جشن گرفتن تا روز دریافت مجوز ورود به جایی که خودش رو شاخ گاوه، بالاش پر از عقرب و خرس، وسط اینا هم رمه رمه خر!

(خط آخر عاریتی از خیام)

غازِ نر بی اعصاب

ای تو روح این عادتهای مزخرف. همیشه درست وسط خوندن یه مبحثی باید کرممو بریزم برم سراغ یه چیز دیگه. الانی که دارم اینا رو می نویسم مثلن قرارم بوده که ناخودآگاه رو تموم کنم، ولی از صب تا پسین، از پسین تا هم الانه دارم تاریخ مزخرف گل و بلبل میخونم. البته وسطشم لایی کشیدم دوتا داستان کوتاه خوندم. بماند که از مشق های مسعود هم حالم گرفته شد سازو انداختم وسط اتاق صدای غاز نر بی اعصاب داد. نمیدونم شایدم صدای حلبی زنگ زده خسته بود. صداش به پاره شدن و ریختن پلاستیک پر بادمجون و کدو مسمایی رو فرش هم میومد.

دارم شِـِـر می گم؟ آره؟؟ برم بکپم پَ!